دست نوشته های من



چیزهایی در زندگی هر آدمی باعث افتخار است و چیزهایی اگر به آن افتخار کند از بی عرضگی اش.راستش این که پدر تو کیست، این که مادر تو کیست، این که خانه شان کجای شهر است و این که تو از چه طبقه بالایی آمده ای چه اهمیتی میتواند برای بقیه داشته باشد، جز ان که مگسان دور شیرینی را بیشتر کند یا یک مشت ارزش غیرواقعی به تو بدهد که چشم باز کنی و ببینی یک مشت آدم دورت گرفته اند که یک کدامشان محبتشان به تو واقعی نیست.یاد بگیریم به داشته هایی که از خودمان داریم افتخار کنیمیاد بگیریم آنقدر برای زندگی تلاش کرده باشیم که اگر یک روز حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، به پدر ومادر و شرایط و خیلی چیزها نسبتش ندهیم . یاد بگیریم که برای رویاها و آرزوهایمان در زندگی خودمان تلاش کنیم و متکی نباشیم.یاد بگیریم مستقل بودن را.


سخت است به خودت قول داده باشی که دیگر سمت وبلاگ و وبلاگ نویسی نیایی اما نشود، می دانی ؟! می خواهم بنویسم برای آینده ی خودم ، برای روزهای بعد . برای روزهای که فراموشم نشود چه بود و چگونه گذشت . که حال این روزهایم چگونه است .

وسوسه وبلاگ نویسی و زدن حرفهایی که گاهی سر دلم می ماند وادارم کرد یک بلاگ درست کنم و تویش حرافی کنم ! هر چند ذهن مردم این روزها بصورت شبانه روزی پای وسایل ارتباط جمعی مجازی سالاد می شود و مردم پای اینترنت و ملحقات آن سوء تغذیه فکری گرفته اند و کسی نیازی به حرافی بیشتر و دنیای مجازی هم نیازی به یک بلاگ بیشتر ندارد . بخاطر همین مَردی به رنگ زمستان برای دل ِخودش خواهد نوشت .

آری ، می نویسم برای نخواندن! احیانا اگر خواندی برای من هم بگو چه نوشته ام !


زمان می‌برد تا آدمی توقعش را از همه آدم ها به صفر برساند و بداند که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. یک روز شاید، اگر کسی به تو بی محبتی میکرد در قبال محبتی که به او میکردی، دنیا را زیر وزبر میکردی و ناراحتیت را به گوش همه میرساندی. اما یک جا درست شبیه سی سالگی برای من، دیگر از دست هیچکس ناراحت نمیشوی. با خودت فکر میکنی، درست ترین کار در لحظه چیست، انجامش میدهی و رد میشوی.


ترس از یک اتفاق مثبت یا منفی، حتی اگر بهترین و زیباترین اتفاق زندگیت هم باشد، گاه تمام وجودت را تسخیر میکند. اگر ندانی چطور با ترس و دلهره هایت روبرو شوی، و اگر کسانی را نداشته باشی که آرام به تو گوشزد کنند که چقدر از پتانسیل ها و قدرت خودت غافل مانده ای، ترس چون موریانه ای میشود که به زندگیت میزند و نابود میکند تمام لحظاتت را. باید قوی بود، باید با ترس ها روبرو شد و باید آنقدر صبور بود تا زمان بگذرد و بگذرد و خیلی چیزها را در ظرف خود حل کند.


وقتی از چیزی مطمئن باشی، وقتی با خیالی راحت قدم برداری، آن وقت دیگر فارغ از نتیجه، از مسیر هم لذت میبری. همین است که گاهی وقتی با آدم هایی روبرو میشوم که با شک و تردید در هرمسیری قدم برمیدارند، سعی میکنم در اولین قدم کمک کنم تا به مسیر خود اطمینان داشته باشند. فرق نمیکند مساله چیست، چه کاری باشد که باید انجامش بدهی، چه رابطه دوستی و عاشقانه و چه حتی درس خواندن… آدمی باید آنقدر شجاع باشد که مرز بین اطمینان و شک را پیدا کند و هرجا دچار شک شد، با یک توقف، خودش را آماده آن کند که یا مسیرش را تغییر بدهد، یا به مسیری که میرود با اطمینان بیشتری نگاه کند تا بتواند لذت ببرد. زندگی در دنیای پراز شک و تردید، خودش دنیایی از دلهره در دل آدم میریزد اگر بخواهی درباره هر آن چه که در زندگیت انجام میدهی هم دچار دلهره و شک و تردید باشی. مثل رانندگی در جاده ای پراز مه ، که اگر با اطمینان و با تجهیزات لازم در آن رانندگی کنی هیچ ترسی بر تو نیست و اگر بدون هیچ تجهیزی و بدون هیچ خبری به راهت ادامه بدهی، پراز ترس و دلهره ، نه تنها لذت نبرده ای که فقط با ترس قدم برداشته ای…


شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر میدانم میشود خیلی چیزها را از دست داد و اما زنده ماندو شاد این کمک کرده تا دیگر حتی از ترسیدن هم نترسم. با ترس هایم مبارزه کنم و جلو بروم در مسیری که گاهی سخت ترین مسیر عمرم به نظرمیرسد.  اکنون دیگر میدانم که آنقدر رویا و آرزو دارم که برای رسیدن به تک تک آن ها باید از کنج اتاقم درون خانه پدری فاصله میگرفتم و از حاشیه امنی که برای خودم ساخته بودم دور میشدم.


چیزی که برای آدم میتونه آزاردهنده باشه محدودیت هست. چیزی که من به عنوان یک ایرانی با تمام وجود توی همه ابعاد زندگیم لمسش کردم. درسته نباید محدود شد، باید تهدید رو فرصت کرد، از نقاط ضعفت قدرت بسازی و بجنگی و تلاش کنی اما وقتی با تمام وجودت تلاش میکنی و بازم توی دنیا یک ایرانی می مونی که با تمام وجودت نگرانی لحظه به لحظه اتفاقات مملکتت توی صورتت موج میزنه و اشکت رو حتی درمیاره چیزی می مونه واسه گفتن؟ یه استادی داشتیم یه زمانی حرف قشنگ میزد، میگفت ایرانیا هرجای دنیا برن صبح که چشم باز میکنن خبرا رو چک میکنن، تلفنشون رو چک میکنن و همیشه یه چیزی وصلشون میکنه به ایران و تمام مشکلاتش. خستم. از این همه اخبار منفی، از این همه خوب پیش نرفتن همه چیز، از این اعتیادم به امید، از این همه نابسامانی و رفتارهای غیرحرفه ای و بچگانه دولتمردان کشورم. کاش یک ایرانی نبودم که با این همه رنج محکوم باشم به صبر و تحمل و امیدوارم و نگرانی مداوم.

 


مرز باریکیست بین گستاخ بودن و صراحت کلام، مرز باریکی بین عشق و نفرت و مرزی بین دروغ و محافظه کار بودن. گاه نمیفهمیم که با یک کلام چطور یکی را آنقدر میرنجانیم که هرچه هست و نیست به یک ثانیه از دست میرود باید مراقب همه چیز بود.مراقب حرف زدن ها، مراقب عشق ها، مراقب مهربانی ها.


قطار عمرم با سرعت سریع السیر رو به جلو است. این لحظاتم هستند که از میان تونل می گذرند.شاید به همین دلیل باشد که گاه لحظاتم تاریک میشود و باز دوباره روشن! هنوز یاد نگرفته ام از لحظاتم چگونه خوب استفاده کنم درحالی که نصف عمرم را درحالت نگرانی آینده سپری کرده ام.نگران ازجا در رفتن ریل های قطار عمر یا واژگون شدن تونل هنگام عبور لحظات از درون آن.به راستی من به کجا رهسپار شده ام؟!


دوستی پرسید احساس خوشبختی میکنید؟ راستش در ذهنم خیلی چیزها تداعی شد، دنبال جوابی گشتم که باید بدهم. دنبال آن که واقعا احساس خوشبختی میکنم؟ واقعا نهر زندگیم آنقدر جاریست که از صدای گذارش روی سنگ ها لذت ببرم. میدانی؟ خوشبختی خیلی حس مقطعیست از دید من. آنقدری که نتوانی به این سوال جواب قطعی بدهی. احساسات آدم در هر حالی در حال تغییر است و آدمی در هر مقطعی از زندگیش یک عالمه آرزو دارد که به هردلیلی هنوز به آن ها نرسیده است تا خودش را خوشبخت خطاب کند. اما میشود گفت خوشبختی مقطعی را به قول همان دوست با بستن چشمت و کشیدن یک نفس عمیق بتوان گفت که بله، من خوشبختم به خاطر سلامتی خودم و عزیزترین هایم و خیلی چیزهای دیگری که بخواهی بشمری ناشمردنیست. اما خوشبختی واقعی، آن خوشبختی که آدم های کمالگرا و شاید ایده آل طلبی همچون من دنبال آن هستند، شاید در بلند مدت، در گذر زمان بدست آیند و شاید هیچ وقت ناعدالتی دنیا و روزگار اجازه ندهد تو به آن برسی. هرچه هست، خوشبخت بودن یک احساس است که گاه هست و گاه نیست، دل به آن نباید بست چرا که بدبختی در این دنیا وجود ندارد، هرچه هست فقدان گاه و بیگاه خوشبختیست که نامش بدبختی نیست!


بعضی آدم‌ها را دوست داری،چون بهشان احتیاج داری و به بعضی دیگر احتیاج داری چون دوستشان داری، و امیدوارم که آدم‌های زندگیتان همه از دسته دوم باشند که اگر کسی را به خاطر خودش بخواهی آن‌وقت وابستگیت، دوست داشتنت و عشقت به خاطر احتیاجت به آن ها نیست. به گمانم مهم‎‌تر از این نیست در عشق به آدم‌ها، که مستقل از نیازت باشد تمام آن دوست داشتنی که نثارشان میکنی.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها